جدول جو
جدول جو

معنی دیده گه - جستجوی لغت در جدول جو

دیده گه
(دی دَ / دِ گَهَْ)
مرکّب از: دید + ه + گه، مخفف گاه، دیدگاه. جای نشستن دیده بان. (برهان)، دیدگاه. (شرفنامۀ منیری)، رصدگاه. مرصاد. مرصد:
نوندی بیفکند پس دیده بان
از آن دیده گه تا در پهلوان.
فردوسی.
همی رفت تا مرز توران رسید
که از دیده گه دیدبانش بدید.
فردوسی.
چو از دیده گه دیده بان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
فردوسی.
چو از دیده گه دیدبانش بدید
سوی زابلستان فغان برکشید.
فردوسی.
سپیده دمان او بجایی رسید
که از دیده گه دیده بانش ندید.
فردوسی.
سوی پهلوان روی برگاشتند
وزان دیده گه نعره برداشتند.
فردوسی.
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب وما به دیده گهیم.
حافظ.
رجوع به دیدگاه و دیده گاه شود
لغت نامه دهخدا
دیده گه
محلی که دیده بان از آنجا مراقبت و نگاهبانی میکند، منظره چشم انداز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیده ور
تصویر دیده ور
بیننده، دیده بان، سرباز یا قراول که بالای بلندی بایستد و هر چه از دور ببیند خبر بدهد، نگاهبان، دیده دار، قراول، دیدبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیده گاه
تصویر دیده گاه
دیدگاه، جای نشستن یا ایستادن دیدبان، جای بلند که از بالای آن دیدبانی کنند، چشم انداز، منظره
فرهنگ فارسی عمید
(دِهْ گِ)
دهی است از دهستان مرغابخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 42هزارگزی جنوب باختری ایذه. دارای 196 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ پَ / پِ)
آن که سفره آرد و گسترد. سفره چی و چاشنی گیر. (ناظم الاطباء). کنایه از سفره چی باشد و آن را در هندوستان چاشنی گیر می گویند. (برهان). سفره چی که در هندوستان به چاشنی گیر شهرت دارد و صحیح شده و اغلب که میده مه، به میم به جای نون، مرادف میده سالار باشد. (آنندراج) :
نوبه زنت کیقباد میده نهت اردشیر
نیزه برت تهمتن غاشیه کش گستهم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ گَهْ)
مخفف گرده گاه، قد و قامت. (ولف). و رجوع به گرده گاه شود.
- گرده گه برکشیدن، کنایه از بلندبالا شدن. کشاله کردن:
ز پستی و کندی به مردی رسید
توانگر شد و گرده گه برکشید.
فردوسی.
میان تنگ و باریک همچون پلنگ
کجا گرده گه برکشد روز جنگ.
فردوسی.
و رجوع به گرده گاه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ گَهْ)
کینه گاه. میدان جنگ. رزمگاه. عرصۀ کارزار:
به پیش نیاکانت بسته کمر
به هر کینه گه با یکی کینه ور.
فردوسی.
زمانی نکرد او یله جای خویش
بیفشرد بر کینه گه پای خویش.
فردوسی.
همه نامداران شمشیرزن
بر این کینه گه بر شدیم انجمن.
فردوسی.
خنک آنکه بر کینه گه کشته شد
نه از ننگ ترکان سرش گشته شد.
فردوسی.
و رجوع به کینه گاه شود
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ وَ)
صاحب دیده. با بینائی. مقابل کور. صاحب چشم. بصیر. بیننده. (یادداشت مؤلف). بینا. (شرفنامۀ منیری). ابصار، دیده ور گردانیدن. (منتهی الارب) :
گردد ز چشم دیده وران ناپدید
اندر میان سبزه به صحرا سوار.
فرخی.
دیده ور پل بزیر گام کند
کور بر پشت پل مقام کند.
سنایی.
چشمها دیده ور ز دیدارش.
سنایی.
، (مجازاً) واقف به اسرار. (شرفنامۀ منیری). مطلع. آگاه. صاحب بینش و مرد حقیقت بین. (انجمن آرا) (آنندراج). درک کننده امور. واقف به احوال. بصیر: استطلاع، دیده ور کردن خواستن. (المصادر زوزنی). اظهار، مطلع و دیده ور ساختن کسی را. (منتهی الارب) :
زین یپنلو هر که بازرگان تر است
بر سره و بر قلبها دیده ور است.
مولوی.
سنگ ریزه گر نبودی دیده ور
چون گواهی دادی اندر مشت در.
مولوی.
اگر تو دیده وری نیک و بد ز حق بینی
دو بینی از قبل چشم احول افتاده ست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ دَ / دِ گَهْ)
سجده گاه:
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز.
سوزنی.
مرا سجده گه بیت بنت العنب بس
که از بیت ام القری میگریزم.
خاقانی.
پاک بینان را ز روی خوب دیدن منع نیست
سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش.
سعدی (خواتیم).
رجوع به سجده گاه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مَ / مِ گَهْ)
خیمه گاه
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ گَهْ)
خنده گاه. جای خنده. لب و دهان:
صبح چون خنده گه دوست شده ست آتش سر
آتش سرد بعنبر مگر آمیخته اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
مرکّب از: دیده + گاه، پسوند مکان، دیده گاه. (جهانگیری)، دیدگه. جای نشستن دیده بان باشد. (برهان) (انجمن آرا)، جائی که دیدبان نشیند. (شرفنامۀ منیری)، جای نشستن دیده بان است و میتواند که اینجا لفظ دید بدون ’ها’ بود. (آنندراج)، رصدگاه. مرصاد. مرقبه. مرصد:
پدید آمد از دور گرد سپاه
غودیده بان آمد از دیده گاه.
فردوسی.
خروشی بلند آمد از دیده گاه
بگودرز کای پهلوان سپاه.
فردوسی.
چو از راه برخاست گرد سپاه
نگه کرد بینادل از دیدگاه.
فردوسی.
وزان پس خروش آمد از دیدگاه
که گرد سواران برآمد ز راه.
فردوسی.
سواران او را بدان دیده گاه
بر دیده بان دید مانده براه.
اسدی.
چو زی اژدها ماند یک میل راه
بدیدند بر ره یکی دیده گاه.
اسدی.
خروشی برآمد از آن دیدگاه
که فردا برآید ز ایران سپاه.
جلالی.
رجوع به دیدگاه شود، منظره. چشم انداز
لغت نامه دهخدا
تصویری از میده نه
تصویر میده نه
سفره چی چاشنی گیر
فرهنگ لغت هوشیار
یا گرده گه برکشیدن، قد کشیدن بلند بالا شدن: زپستی و کندی بمردی رسید توانگر شد و گرده گه برکشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دید گاه
تصویر دید گاه
جای پاسبانی دیدبان، منظره چشم انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیده ور
تصویر دیده ور
صاحب دید، صاحب چشم، بصیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دید گه
تصویر دید گه
جای پاسبانی دیدبان، منظره چشم انداز
فرهنگ لغت هوشیار
محلی که دیده بان از آنجا مراقبت و نگاهبانی میکند، منظره چشم انداز
فرهنگ لغت هوشیار
محل دزدان ماوای سارقان جایی که دزدان به مسافران و عابران حمله برند و اموال آنانرا تصرف کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیر گه
تصویر دیر گه
زمان قدیم مدت دراز، دیر وفت بی موقع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صید گه
تصویر صید گه
شکار گاه محل شکار نخجیر گاه
فرهنگ لغت هوشیار